-
۲۵- تنفر
جمعه 12 شهریورماه سال 1389 12:15
یکیو نمیبخشمش! !! یه بار که یه دروغ شاخدار گفت و فکر کرده خیلی بلده کمک کنه! دفعه ی دومم که احمقانه ترین و بیفکرانه ترین جمله ی عمرشو گفت! این که منم همچین فکری پیش ِ خودم کردم یه موضوعه جداست! و تازه من اونقدرا هم مثه ایشون توهمانه بهش فکر نکرده بودم! تصورشم نمیتونه بکنه چه کار احمقانه ای کرده و نمیتونه بفهمه من...
-
۲۴- هیچی
شنبه 6 شهریورماه سال 1389 15:50
چی شد یهو؟ هیچی بغضم گرف! چی شد یهو؟ هیچی یه لحظه فک کردم اگه نریم میمیرم.. دیگه جون ندارم واسه سالِ تحصیلیِ جدید! چی شد یهو؟ هیچی به این باور رسیدم که کسی واسش مهم نی یهو چم شد من! چی شد یهو؟ هیچی اینو از سرِ فضولیِ زیاد میپرسی نه اینکه بخوای کمکم کنی.. چی شد یهو؟ بدبخ شاید فلج بشه اگه نیاد! اما پَ من چی!؟ هیچی نشده،...
-
۲۳-...
شنبه 6 شهریورماه سال 1389 12:38
هنو کتابای مدرسه رو نگرفتم.. فقط دوست دارم نگاهشون کنم! نه میخوام تو مدرسه یاد بگیرمشون نه علاقه ای به سادگرفتنشون دارم.. فقط میخوام ورق بزنمش و بیخودی و بی سروته بخونمش! از کتابا که بگذریم مدرسه رو هم حال نمیکنم وا بشه ! اصن حس و حالِ روزِ اولِ مدرسه و پوشیدنِ مانتو و شلوار و مغنعه ی مسخره ش! و دوباره صف بستن تو...